روز نوشت

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

یه همکاری دارم که اسمش رو از امروز گذاشتم «آقای گیر» این همکار هر وقت که از کنار من رد میشه میگه: «ایشسیزلیک ده یامان چتین دی هااا» (بیکاری هم خیلی سخته هاا) و یا میگه «از یکی پرسیدند چرا بیکاری، گفت بیکاری هم نوعی کار است»... خلاصه که این آقای گیر خیلی به من گیر میده و البته این گیرهاش خیلی خنده داره و اصلا از دستش ناراحت نمی شم... این چند روزه هم که جناب آقای رئیس دستور کتبی دادند مبنی بر این که هیچ کس اجازه نداره تلفن همراهش رو با خودش داشته باشه و همون دم در تلفن هامون رو تحویل می گیره (البته من سایلنت می کنم می گذارم توی کیفم و میگم نیاوردم) این آقای گیر سوژه جدید پیدا کرده و همه اش میگه: «بدون تلفن چیکار می کنید؟ خیلی سخته هااا.. اگه بود اس ام اس می فرستادی و سرت گرم میشد... »

امروز که اومدم متوجه شدم که آسانسور کلا از کار افتاده، البته خب قبل از اون هم دستور کتبی داده شده بود که کارکنان اجازه استفاده از آسانسور رو ندارند و به همین دلیل هم الان بیشتر از یک ماهه که زانوهای من درد می کنه و الان مدتیه که بدتر هم شده!... خلاصه این که امروز آقای رئیس مجبور شد از پله ها استفاده کنه، جاتون خالی، نبودید که ببینید چقدر براش سخت بود از پله بالا اومدن.... به هر حال من که راضی نبودم با اون سن و سالش از پله ها بالا و پایین بره هرچند که اون از نظر بدنی و روحی خیلی جوون تر از منه، تنها تفاوتی که با من داره میزان دارایی و آگاهی از اطلاعات تاریخی و آشنایی با اشخاص مهم و مسئولان بالا دستیه!... که این هم البته چندان مهم نیست!!... ها راستی دیروز دیدمش که قرآن رو از قفسه کتابها برداشت و بوسید و گذاشت روی میز و البته نمی تونستم صبر کنم ببینم بعدش چیکار می کنه و می خونه یا نه....

و اما الان، شنیدم که به مسئول دفتر گفت که به کسی که برای تعمیر آسانسور میاد بگو که یه کاری کنه که آسانسور برای استفاده از برخی طبقات غیرفعال بشه، گفت بپرس ببین میشه کاری کرد که آسانسور فقط از طبقه همکف تا سه بتونه رفت و آمد کنه؟.... 

یعنی اگه اینطور بشه فاتحه زانوهای من خونده است... خدا حفظ کنه همچین رئیس هایی رو... دولت کار خوبی می کنه که میخواد همه ی امور رو به دست بخش خصوصی بسپره، اینطوری همه اش خودمون رو با کارمندان فلان اداره و سازمان دولتی مقایسه نمی کنیم و دلمون کمتر می سوزه


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۴۲
فاطمه ش ف

تازگی ها عاشق یه چیز متفاوت شدم

عاشق اسمارتیز

البته فکر کنم آخرش به اعتیاد بکشه

انگار این خوراکی خوشمزه رو تازه کشف کردم

اینطوری میشه که چاق میشم دیگه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۱
فاطمه ش ف

دیگه دنبال زیاد شدن کامنت و بازدید ها نیستم چون چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است... هه هه... ههه... خب به هر حال اینجا مثل اتاق خلوته منه... 

دیروز باز هم تونستم حس قشنگ و اشتیاق انگیز مهربونی رو در درونم احساس کنم، مهربانی به همه کائنات حس خیلی خوبیه... بدون هیچ توقعی مهربونی کردن اون هم از صمیم قلب، خیلی شورانگیزه، می تونم بگم این حس توی دنیا بی مانند و بی نظیره... این نیست که بری مادر ترزا بشی، همین که به همه آفریده های خدا با دیده مهربونی نگاه کنی و در قلبت نسبت بهشون محبت داشته باشی خیلی عالیه!!!... حالا ببینم چند روز دوام میاره...

دیروز توی اینترنت دنبال یه چیزی گشتم مثل همین مکتب های روحانی تا ببینم کدومشون مهربونی رو تبلیغ می کنند اما خب چیزی که می خواستم رو پیدا نکردم!!...

این روزها آرامشم (شکر خدا و گوش شیطون کر) بیشتر از گذشته است، شاید به خاطر ویتامین هاییه که مصرف می کنم، ویتامین ها باعث شده روحیه بهتری داشته باشم اما خب یه شکم گنده برام درست می کنه که باعث میشه باز غصه چاق شدن شکم رو بخورم، هرچند می دونم که میشه شکم رو (به سختی البته) آب کرد!!... حالا چند ساله که می خوام شکمم رو لاغر کنم... دیروز یکی از مانتوهام رو که به تنم تنگ شده رو پوشیده بودم و خواهرم هم گفت که دیگه این مانتو رو بنداز دور چون خیلی برات تنگ شده و اصلا بهت نمیاد، خب منم گفتم که خان باجی من که فعلا پول خرید مانتو ندارم که!.. در هر حال بعدش که خواهرم رفت به مامان هم گفتم که من خودم رو توی این مانتو جا می کنم حالا ببین کی گفتم (هههه ههههه...)




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۹
فاطمه ش ف