روز نوشت

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

یکی از همکارهام زن مهربون و ساده دلی هست که بعضی وقت ها حرف های خیلی عجیبی می زنه... مثلا چند روز قبل اومده به من میگه که: «فاطمه جان تو رو خدا ناراحت نشو، این رو نمی گم که بترسی یا نگران بشی ها، فقط میگم تا بیشتر مواظب خودت باشی و به خودت برسی،...» میگه که این رو به بقیه بچه ها هم گفته و حالا به خودم هم میگه که «فروغ زندگی در نگاه و صورت تو مُرده!»... 

بله... 

دیگه هیچ توضیحی نمیدم... همین کافیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۷
فاطمه ش ف
دلم گرفته... شاید علتی نداره اما به هر حال گرفته... نه صبر کنید، چی گفتم، دل که بیخودی نمی گیره، پولم ته کشیده برای همین حوصله ام سر رفته و اما نه صبر کنید، این هم نیست، دیروز یه عکس توی یکی از گروه های تلگرامی دیدم از پوست کندن یه مسلمان در میانمار... کلی اعصابم خورد شد، این که چی به چی بوده زیاد برام مهم نیست بلکه به خاطر این ناراحتم که انسان واقعا جاهل و ظالمه... آخه چطور می تونند اینقدر بی رحم باشند، اصلا مهم نیست که دین و ایمان هم رو قبول دارند یا نه مهم اینه که باید آدم باشند، تمام دیشب رو به این موضوع فکر می کردم که چرا انسان ها اینقدر مایه سرافکندگی شدند؟ این که آیا هیچ موجود و آفریده دیگه ای به اندازه انسان بی رحم و خودخواه و ظالم هست؟؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۵۷
فاطمه ش ف

دیروز رفتم سرم زدم، سرم آهن بود و  دو ساعت طول کشید تا تموم بشه ... خیلی کلافه شدم... 

خیلی دوست داشتم کسی موقع برگشتن همراهم بود تا دستم رو بگیره، آخه نمی دونم چرا دیروز کلا حالم خوب نبود، بعد از سرم هم انگار فشارم افتاده بود، به زور خودم رو رسوندم خونه!... ساعت نه و نیم شب بود... 

وقت هایی که تنها یا مریضم خدا رو بیشتر احساس می کنم، شاید هم برای همین یه جورهایی به خودم ظلم می کنم...

امروز صبح هم احساس اعصاب خوردی می کنم چون پولم تموم شده! اوضاع مالیم خوب نیست... یه پول صد هزاری هم که برای روز خبرنگار هدیه گرفتم دست یکی از دوستامه که به خاطر حالم هنوز نتونستم برم بگیرم، بنده خدا خودش هم اینجا نیست که برام بیاره... اشکالی نداره دارم به آخرهای ماه نزدیک میشم و چیزی تا گرفتن حقوق باقی نمونده... که البته باید بیشتر از سه چهارم حقوقم رو بابت قسطی که دارم بدم و در واقع ماه بعد هم اوضاع بهتر از این نیست... 

خیلی جالبه که در این اوضاع و احوال هم کفش لازم دارم، هم مانتو، هم کیف، هم عینک آفتابی (نور آفتاب واقعا چشمام رو اذیت می کنه) و هم در اولین فرصت باید گوشی ام رو هم عوض کنم... با این حال همه چی مرتبه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۲۴
فاطمه ش ف

مرد دست فروشی هست که قبل از این که از دفتر قدیمی اسباب کشی کنیم، سرِ همون کوچه میوه می فروخت و الان هم که ما به دفتر فعلی اومدیم یه جایی همین حوالی داره به کارش ادامه می ده و من اکثر روزها می بینمش. چند وقت پیش با خودم فکر کردم که خیلی پرروییه که هیچ وقت ازش میوه نمی خرم برای همین رفتم و بعد از سال ها ازش خرید کردم...

همه چی خوب بود تا این که آقاهه رو به من کرد و گفت: «هنوز همون جا کار می کنی؟» با شنیدن جواب مثبت من، یه لعنت نثار رئیس و کس و کارش کرد و دوباره از من پرسید: «تو کی بازنشسته میشی؟ تو که خیلی قدیمی هستی!».... 

راستش الان که فکر می کنم یادم نمیاد چه جوابی بهش دادم اما واقعا حرفش روم تاثیر گذاشت و فهمیدم که انگار انگار دارم پیر میشم... اما جالبه که دو روز قبل رفته بودم تورِ رسانه ای و یکی از دوستام سنم رو ده سال کوچیک تر حدس زد و خلاصه خوشحال شدم... به هر حال...  بی خیال سن و سال... 

**

سال 94 برام سال سنگینی بوده! هم از نظر کاری و درآمد و خرج ها و هم از نظر بیماری ها... تقریبا بیشتر روزهای امسال رو بی حال و خسته و حتی مریض بودم، دو هفته قبل هم که کارم به بیمارستان کشید!... نمی دونم چه مرگم شده!... هزار و سیصد تا فکر و خیال جور واجور میاد سراغم چون علائمی که در من هست شبیه بعضی از بیماری های خطرناکه... خدا کنه سالم باشم و تنها مشکلم کم خونی باشه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۱
فاطمه ش ف