چی بگم والا
مرد دست فروشی هست که قبل از این که از دفتر قدیمی اسباب کشی کنیم، سرِ همون کوچه میوه می فروخت و الان هم که ما به دفتر فعلی اومدیم یه جایی همین حوالی داره به کارش ادامه می ده و من اکثر روزها می بینمش. چند وقت پیش با خودم فکر کردم که خیلی پرروییه که هیچ وقت ازش میوه نمی خرم برای همین رفتم و بعد از سال ها ازش خرید کردم...
همه چی خوب بود تا این که آقاهه رو به من کرد و گفت: «هنوز همون جا کار می کنی؟» با شنیدن جواب مثبت من، یه لعنت نثار رئیس و کس و کارش کرد و دوباره از من پرسید: «تو کی بازنشسته میشی؟ تو که خیلی قدیمی هستی!»....
راستش الان که فکر می کنم یادم نمیاد چه جوابی بهش دادم اما واقعا حرفش روم تاثیر گذاشت و فهمیدم که انگار انگار دارم پیر میشم... اما جالبه که دو روز قبل رفته بودم تورِ رسانه ای و یکی از دوستام سنم رو ده سال کوچیک تر حدس زد و خلاصه خوشحال شدم... به هر حال... بی خیال سن و سال...
**
سال 94 برام سال سنگینی بوده! هم از نظر کاری و درآمد و خرج ها و هم از نظر بیماری ها... تقریبا بیشتر روزهای امسال رو بی حال و خسته و حتی مریض بودم، دو هفته قبل هم که کارم به بیمارستان کشید!... نمی دونم چه مرگم شده!... هزار و سیصد تا فکر و خیال جور واجور میاد سراغم چون علائمی که در من هست شبیه بعضی از بیماری های خطرناکه... خدا کنه سالم باشم و تنها مشکلم کم خونی باشه