روز نوشت

چی بگم والا

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۱ ب.ظ

مرد دست فروشی هست که قبل از این که از دفتر قدیمی اسباب کشی کنیم، سرِ همون کوچه میوه می فروخت و الان هم که ما به دفتر فعلی اومدیم یه جایی همین حوالی داره به کارش ادامه می ده و من اکثر روزها می بینمش. چند وقت پیش با خودم فکر کردم که خیلی پرروییه که هیچ وقت ازش میوه نمی خرم برای همین رفتم و بعد از سال ها ازش خرید کردم...

همه چی خوب بود تا این که آقاهه رو به من کرد و گفت: «هنوز همون جا کار می کنی؟» با شنیدن جواب مثبت من، یه لعنت نثار رئیس و کس و کارش کرد و دوباره از من پرسید: «تو کی بازنشسته میشی؟ تو که خیلی قدیمی هستی!».... 

راستش الان که فکر می کنم یادم نمیاد چه جوابی بهش دادم اما واقعا حرفش روم تاثیر گذاشت و فهمیدم که انگار انگار دارم پیر میشم... اما جالبه که دو روز قبل رفته بودم تورِ رسانه ای و یکی از دوستام سنم رو ده سال کوچیک تر حدس زد و خلاصه خوشحال شدم... به هر حال...  بی خیال سن و سال... 

**

سال 94 برام سال سنگینی بوده! هم از نظر کاری و درآمد و خرج ها و هم از نظر بیماری ها... تقریبا بیشتر روزهای امسال رو بی حال و خسته و حتی مریض بودم، دو هفته قبل هم که کارم به بیمارستان کشید!... نمی دونم چه مرگم شده!... هزار و سیصد تا فکر و خیال جور واجور میاد سراغم چون علائمی که در من هست شبیه بعضی از بیماری های خطرناکه... خدا کنه سالم باشم و تنها مشکلم کم خونی باشه


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۰۱
فاطمه ش ف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی